تولد
[سن هنگام شهادت 18 سال و 2 ماه]
شهید علی اصغر بخشی (1344_1362) متولد روستای زیبای کوهسارکنده شهرستان شهید پرور نکا استان مازندران است. علی اصغر بخشی در خانوادهای با ایمان و دوستدار اهل بیت علیه السلام متولد شد ، مادرش سیده خورشید حسینی و پدرش علی اکبر نام داشت.
تحصیلات ؛ خانواده و ازدواج [دیپلم][متاهل]
علی اصغر بخشی در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد و به فراگیری تحصیل پرداخت ، تحصیلات را در مقطع دیپلم با موفقیت پایان رسانید .شهید بزرگوار در سال/1362 ازدواج نمود و فرزند اول خانواده بود.
شهادت [بسیجی_ل 25 کربلا_مریوان] [شهید سال چهارم جنگ تحمیلی]
علی اصغر بخشی در عضویت بسیجی و در لشکر 25 کربلا به اسلام خدمت می کرد که در 1362/08/21 هجری شمسی در مریوان شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت .پیکر پاک شهید بخشی پس از تشییع در زادگاهش کوهسارکنده دفن شد. سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش.
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چندروزی قفسی ساخته اند از بدنم
علی اصغر داستان ما یازده ساله بود که خانواده خود را قانع کرد برای ادامه تحصیلش به شهر بیایند چون ادامه این وضع برایش سخت شده بود. او حدودا پنج سال زودتر از پدر و مادرش به شهر آمده بود تا درس بخواند تا آینده ساز مملکت خود شود تا به درد محرومان روستای خود بخورد.
اصغر داستان ما آرزوهای بزرگی در سر داشت، منظرگاه نگاه او افق های دور دست بود، هدف او پیشرفت و تعالی بود اما نه برای خود. او خود را نمی دید بلکه هم و غمش مردم روستایی بودند که از آنجا آمده بود، آمده بود به شهر تا درس بخواند و به جایی برسد و دوباره برای توسعه و عمران به روستایش برگردد.
اصغر داستان ما بسیار کوشا و پرتلاش و با استعداد بود و مطالب را خوب و سریع می آموخت و همیشه آماده بود. درسش از همکلاسی ها و دوستانش بهتر بود و با آن استعدادی که داشت الگوی مناسبی برای دوستانی بود که با وی برای تحصیل به شهر آمده بودند.
زندگی اصغر داستان ما به همین منوال می گذشت تا اینکه انقلاب امام خمینی در قلب اصغر داستان ما انقلابی دیگر به وجود آورد او دیگر آن اصغر گذشته نبود او آن اصغر قدیمی نبود، دیگر به فکر روستا و مردم روستای خود نبود، اصغر داستان ما به فکر تمام ایرانی ها بود، بلکه به فکر تمام مستضعفان عالم بود او این درس ها را در مکتب معمار کبیر انقلاب فرا گرفته بود، روحش دیگر در کالبدش سنگینی می کرد با پیروزی انقلاب روح و فکرش آسمانی شده بود.
اصغر داستان ما پیام امامش را خوب گرفته بود او هم جزو سربازان امام بود که در سالهای۴۷ امام آنها را به مردم معرفی کرده بود، او پیام مولایش را با جان و دل لبیک گفت و با تاسیس بسیج به آنجا پیوست و از آنجا که دارای قدرت بالایی بود خوب توانست برای خود در بین دیگر نیروها جا باز کند و بعد از مدت کمی مسئولیت آموزش نیروهای تازه کار را برعهده گرفت.
باره و بارها به جبهه رفته بود لذا از درسش کمی عقب افتاد و از این رو هر وقت که به مرخصی می آمد وقت خود را شبانه روز برای تحصیلش صرف می کرد تا درسهای عقب افتاده اش را جبران کند و در هر دو جبهه موفق باشد هم جبهه نظامی و هم جبهه علمی.
خانواده اش خیلی او را دوست داشتند چون او فرزند بزرگ خانواده بود و همگان از اخلاق و سجایای اخلاقی اصغر به نیکی یاد می کردند لذا خانواده اش هرگز راضی نبودند تا وی جانش را از دست دهد و دوست داشتند فرزندشان در دیگر عرصه ها برای اسلام سودمند باشد. لذا دست به هر کاری زدند تا شاید بتوانند او را به نحوی بهع تعلقات دنیا دل بسته کنند اما....
اما همان طور که گفتم دنیای کوچک ما ظرفیت روح بزرگ و عرشی اصغر داستان ما را نداشت. بعد از اینکه وی باره به جبهه رفته بود در یکی از عملیتهای غرب کشور جانش را در راه اهداف والای انقلاب اسلامی و برای اعتلای کلمه توحید و در راه رضای خدا اهدا کرد.
اما چه جان دادنی او مانند حضرت علی اکبر امام حسین(ع) غریبانه و تنها و بی یار به شهادت رسید اما این بار به دست اشقیای این عصر و به دست بدترین انسانها. او برای نجات دوستان هم رزمش به آنها گفت من به سمت دشمنان تیر اندازی می کنم و شما جان خود را از این مهلکه بدر برید. آنها همه از آنجا رفتندو....
آنها همه رفتند، اصغر داستان ما آنقدر تیر اندازی کرد که دیگر تیری در خشاب نداشت آنجا نشست و برای لحظاتی تمام وقایع زندگی اش از کودکی تا حال که ۱۸سال بیشتر نداشت مانند برق از جلوی چشمانش رفت، پدر و مادرش را به یاد می آورد همه برادرانش را به خاطر می آورد، شوخی ها و خنده ها و گریه ها و.... را او با آغوشی باز آماده شهادت بود.
دیگر نمی توانم بگویم دیگر قلم یارای من نیست در آن لحظه که بالای سرش آمدند و اول به پایش تیر زدند تا حرکت نکند، او را مثل علی اکبر امام حسین(ع) هر کسی می توانست هر چه داشت بر پیکر پاک اصغر ما زدندو دیگر نمی توانم بنویسم که چه بر سر اصغر داستان ما آوردند...........
تولد:1344/6/6(کوهسارکنده)
شهادت:1362/8/21
... این راهی را که من می خواهم بروم انتهایش شهادت است... خدایا هدفم فقط رضای توست و غیر از تو به هیچکس پناه نمی آورم ... خدایا اگر از تمام اسلحه های دشمن به سوی من شلیک شود و بدنم را سوراخ سوراخ کنند دست از امام خود که در خط توست بر نخواهم داشت... هدف ما کشور گشایی نیست بلکه هدف ما صدور انقلاب و نجات دادن قرآن و اسلام است ...
من به دیدار خدا می روم ؛ به راه پاک شهدا می روم